نوامبر 12
دوتا دیوانه داشتند با هم حرف میزدند
اولی: واقعا بدشانسی آوردیم امسال عید افتاده به جمعه
دومی: آنقدر هم بدشانسی نیاوردیم، فکر شو بکن، اگر عید میافتاد به سیزده چه بدبختی میشد
_______________
زنه داشت خودشو وزن میکرد. شوهرش میگه: فکر کنم یک چند کیلویی اضافه وزن داری
زن میگه: طبق این جدول من وزنم زیاد نیست فقط قدم باید 15 سانت بلندتر باشه
_______________
مرده میخواست برای زنش یکدست لباس کادو بخره میره مغازه لباس فروشی میگه یکدست لباس زنانه میخواد.
فروشنده میگه: چه رنگی باشه؟
مرد: فرقی نمیکنه
فروشنده: چه اندازه باشه؟
مرد: فرقی نمیکه
فروشنده: چه مدلی باشه؟
جمال
نوامبر 09
دوتا خانم داشتند با هم صحبت میکردند اولی میگه: فهمیدی صغری خانم تصادف کرد و صورتش درب و داغون شد؟
دومی میگه: وا، چه وحشتناک!
اولی میگه: اما خدا رو شکر یک جراح پلاستیک پیدا کردند که تونست صورت صغری خانم رو مثل اولش درست کنه.
دومی میگه: وا، چه مصیبتی
_______________
معلمه انشاء به بچه ها میگه موضوع انشاء این دفعه اینه که: اگر مدیرعامل بودید چه میکردید؟
بعد میبینه همه تند و تند و با هیجان شروع کردند به نوشتن بجز یک نفر که نشسته و داره از پنجره بیرون رو تماشا می کنه،
معلمه ازش میپرسه: چرا تو هیچی نمینویسی؟
بچه میگه: منتظرم تا منشی ام بیاد
_______________
یک مرده به دکتر خانوادگیشون زنگ میزنه میگه: حال پدرم خوب نیست بیاین و نگاهی بهش بکنید.
دکتره میگه: من پرونده بابای شما رو خوب خوندم و می دونم باباتون کاملا سالمه فقط خیال میکنه که مریضه اصلا جای نگرانی نیست.
بعداز یکهفته دکتره که زنگ میزنه به یارو و داشته حال و احوال میکرده میپرسه خوب حال باباتون چطوره؟
کسری
Recent Comments