يك كشيش جوان كه از او دعوت شده بود به عنوان سخنران مهمان در يك كليسا در روستايی به ايراد خطابه پردازد، راهی طولانی را از منزلش تا آن كليسا پيمود.
او در راه گرفتار طوفان و كولاك شد، اما خوشبختانه چون خيلی زود حركت كرده بود، عليرغم وجود طوفان و بارش شديد برف به موقع به آنجا رسيد.
وقتی وارد كليسا شد فقط يك مرد روستايی در آنجا نشسته بود، كشيش قدری منتظر شد تا شاید افراد ديگری نيز به كليسا بيايند، پس از گذشت زمان و نیامدن كس ديگری، او به آن پيرمرد روستايی نزديك شد و گفت: فقط شما تشريف آورده ايد، به نظر شما من بايد چكار كنم؟
پيرمرد لبخندی زد و گفت: من فقط يك كشاورز هستم و چيز زيادی نمی دانم، اما اين را می دانم كه اگر فقط يك اسب هم در اصطبل داشته باشم، بايد به آن غذا و خوراك بدهم.
كشيش جواب داد: بله بله، حرف شما درست است! لذا به جايگاه رفت و مراسم را شروع كرد، و آن را خيلی جدی گرفت. سخنانش بسيار هيجان انگيز و گرم شد. وقتی به قسمت پايانی سخنرانی رسيد و به ساعتش نگاه كرد ديد يك ساعت و نيم از زمانی كه سخنرانی را شروع كرده است، می گذرد.
در پايان از جايگاه پايين آمد و دوباره سراغ پيرمرد رفت و پرسيد: خوب، چطور بود؟
پيرمرد لحظاتی فكر كرد و گفت: من يك كشاورز هستم و چيز زيادی نمی دانم، اما اين را می دانم كه اگر فقط يك اسب در اصطبل داشته باشم، همه بارها را روی دوش او نمی گذارم
عماد
Recent Comments