ديوانه اولى: دوست دارى از تيمارستان فرار كنيم؟
ديوانه دومى: نه، مگه ديوانه شده ام

_______________

تو ايستگاه مترو ترکه به خانومي ميگه: خانم خانم…
خانم: بله
ترکه: خانم بند كفشتون بازه.
خانم: بازه كه بازه. به تو چه ربطي داره. مگه ايستگاه قبلي كه كيف شما رو زدن من چیزی به شما گفتم؟ كه شما به من مي گيد

_______________

پدري با درد و ناله به پسرش ميگه: پسر سعي كن هميشه رو پاي خودت وايسي.
پسر: چشم پدر. ولي چرا الان اينو به من مي گي؟
پدر: چون الان روي پاي من وايسادي

_______________

مردها بر اثر كمبود عاطفه ازدواج ميكنند، بر اثر كمبود حوصله طلاق ميدهند و بر اثر كمبود حافظه دوباره ازدواج ميكنند