هوشنگ کوچولو در حیاط ایستاده بود و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرده بود و با صدای بلند می گفت: خدایا از در لطف و مرحمت مرا صاحب دوچرخه ای کن.
مادرش به او پرخاش کرد که: چرا اینقدر داد می زنی؟
خدا که کر نیست!! یواش هم که بگی می شنوه.
هوشنگ گفت: آخر میخواستم که بابام هم بشنوه

_______________

يه روزيه تركه حواسشو جمع مي كنه ميره جاي ديگه پهن ميكنه

_______________

داشتن آمار ميگرفتن كه مردم ايران چقدر روزنامه ميخونن، گزارشگر يك ترکی رو توي ميدون ونك گیر میاره و ميگه: شما از روزنامه استفاده ميكنيد؟
ترکه ميگه: بله، خيلي هم زياد.
گزارشگر: همشهري؟ ترکه: تا حدي!
گزارشگر: جام جم؟ ترکه: خيلي زياد!
گزارشگر: كيهان و اطلاعات؟ ترکه: نه، آخه اونا خيلي زبرن!