یه روز دو تا آبادانی به هم میرسن اولی میگه: جات خالی دیروز رفتم شکار هفت تا خرگوش چهار تا آهو سه تا شیر شکار کردم.
دومی میگه: همش همین؟
اولی میگه: بابا، آخه با یک تیر مگه بیشتر از اینم میشه؟
دومی میگه : تازه تفنگم داشتی؟

_______________

یه بچه به مامانش میگه: مامان میخای برات یه قصه بگم.
مادرش با خوشحالی میگه: آره عزیزم بگو ببینم.
بچه میگه: یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. یه آینه ی گرون تو خونه ی
ما بود که من خوردم به اون و اونم شکست.
قصه ما به آخر رسید همه خوشحال و خندان بودند، همین
حالا زود برو مسواکتو بزن و برو بخواب