یارو داشته تو جبهه مصاحبه میکرده, که یه هو یه خمپاره میاد و میخوره درست همونجا. ترکشش هم میخوره به یارو رزمندهه و میافته زمین.
خبرنگاره هم میره سراغشو میگه: تو این لحاظات آخر زندگی اگه حرفی, صحبتی داری بگو…
رزمندهه هم در حالی که داشته اشهد و شهادتینش رو زیر لب میخونده, میگه: من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم, اونم اینکه وقتی کمپوت می فرستید جبهه, خواهشا اون کاغذ روشو نکَنید.
خبرنگاره میگه : بابا این چیه دیگه میگی, آخه قراره اینا از تلویزیون پخش بشه, یه جمله بهتر بگو …
رزمنده با همون لهجه اصفهونیش میگه: آمو, آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده اس.
شهاب
Recent Comments