طنز ادبی

دسته‌بندی نشده Add comments

آن هاله نوری که به دور سر ما بود
البته به مرگ پدرم کار خدا بود

ده سال به درگاه خدا ناله نمودم
این نور گمانم هم از آثار دعا بود

نالیدم و نالیدم و نالیدم و دیدم
آمد ملکی بال و پرش زرد و سیا بود

در دست چپش لامپ، به دست دگرش سیم
آماده تنظیم امور علما بود

بر دور سرم هاله ای از نور بچسباند
یک هاله که انگار یه بشقاب طلا بود

برخی به غرض زیر سوالم بکشیدند
گفتند که آن نور چرا رنگ حنا بود

برخی گله کردند هم از روی حسادت
گفتند در آن نصف شبی نور کجا بود

القصه در آن یو ان و در آنسوی دنیا
آن هاله دور سرم انگشت نما بود

از پشت تریبون نظری کردم و دیدم
مبهوت سخنهام نگاه روسا بود

کس جرات برهم زدن پلک ندارد
انگار که زنبور خرک توی هوا بود

وقتی که به مصباح من آن قصه بگفتم
فرمود که آن هاله که بر گرد شما بود

یا از اثر اشک و دعاهای شبانه
یا از اثر تیر به مغز ” کفرا” بود

بسیار زدم تیر به کفار و منافق
نورانی از آن کار شدم. حق با آقا بود

سیامک اثر حسین پویا

Leave a Reply

1 Star2 Stars3 Stars4 Stars5 Stars (110 votes, average: 3٫62 out of 5)
Loading...
WP Theme & Icons by N.Design Studio
Entries RSS Comments RSS ورود