طنز ادبی

دسته‌بندی نشده Add comments

من ندارم زن و از بی زنیم دلشادم
از زن و غر زدن روز و شبش، آزادم
نه کسی منتظرم هست که شب برگردم
نه گرفتم دل و نه قلوه به جایش دادم
زن ذلیلی نکشم هیچ، نه در روز و نه شب
نرود از سر ذلت به هوا فریادم
هر زنی عشق طلا دارد و بس٬ شکی نیست
نکته ای بود که فرمود به من، استادم
شرح زن نیست کمی٬ بلکه کتابی است قطور
چه کنم چیز دگر نیست از آن در یادم
هر کسی حرف مرا خبط و خطا می خواند
بهر اثبات نظرهای خودم، آمادم
زن نگیر، از من اگر می شنوی، عاقل باش!
مثل من باش که خوشبخت ترین افرادم
مادرم خواست که زن گیرم و آدم گردم
من نکردم سخنش گوش و، کنون دلشادم
هیچ کس نیست که شیرین شود از بهر دلم
نه برای دل هر دختر و زن فرهادم
گر هنوزم نظرت هست که زن برگیری
من بجز رب ازل، نیست کسی در یادم

جوادی

Leave a Reply

1 Star2 Stars3 Stars4 Stars5 Stars (41 votes, average: 3٫37 out of 5)
Loading...
WP Theme & Icons by N.Design Studio
Entries RSS Comments RSS ورود